بسم الله نور بسم الله نور علی نور
تا حالا برایت پیش آمده بخواهی جملهای را که از شنیدنش لبریز شدهای، با همهی وجود بغل کنی، به سینه بچسبانی و از شوق اشک بریزی؟
تا حالا شده احساس کنی بعضی جملهها را بعضیها فقط برای تو گفتهاند؟ آن هم برای یک لحظهی خاص تو؟ برای پیلههایی که تو در خودت تنیدهای؟ جملههایی که آرزوی پرواز را، آرزوی پروانهشدن را دوباره در تو زنده کنند و برویانند؟ برای وقتهایی که مست شدهای و مدهوش، غرق شدهای... جملههایی که مثل کشیدهای بخوابانند زیرِ گوشت تا هشیارت کنند؟
تا حالا خسته از یک روز شلوغ، یک شهر شلوغ، پر از دود و ماشین و صدا، پر از بیلبوردهای تبلیغات، پر از در و دیوار خط خطی، گوشهی مترو و تاکسی و اتوبوس، پناه بردهای به غارِ تنهایی خودت تا کسی درِ گوشت نجوا کند: بخوان؟ و تو ناگهان مستأصل، احساس کنی که خواندن نمیدانی، که ذهنت انباشته از دانستههایی ست که داشتن و نداشتنشان فرقی به حالت نمیکند؟
گفتم بنویسم اینها را. برای جملههایی که دوستشان دارم. جملههایی که کسی درِ گوشم نجوا کرده است، آن وقتهایی که به حرای خودم پناه برده بودم.